دو سال قبل ، همچین روزایی...

ساخت وبلاگ
موهای جلوی سرش رو تراشیده بودن ، چون نمیتونستن تو دستش رگ پیدا کنن واسه تزریق و سوراخ سوراخش کرده بودن ، آخریا دیگه به سرش تزریق میکردن
بدنش لاغر شده بود جوری که دنده ها و رگ ها از زیر پوستش مشخص بود
تمام تنش کبود شده بود ....

محمد رو برده بودند کالبد شکافی
بابام میگفت تو غسالخونه هرچی میشستند باز خون میومده
بخاطر همین مجبور شدن اول بپیچنش تو پلاستیک که کفنش خونی نشه


بعد این همه وقت هنوز لحظه خاکسپاریش تو ذهنم تداعی میشه
از همه ناراحت کننده تر بود...

حتی یبار هم نتونستم بغلش کنم ، بوسش کنم ، چقدر خوشگل بود حیف شد هنوز نیومده رفت
چقدر همه دعا کردند خوب بشه ، زنده بمونه
میخواستیم بزرگ شدنش رو ببینیم ، دندون در آوردنش ، راه رفتنش ، حرف زدن و خنده هاشو
نه پیکر نحیفش رو تو سطل ، موقع رفتن به غسالخونه ، نه اندام ظریفش رو تو کفن موقعی که تو قبر گذاشته میشه ، میخواستیم اسمشو رو بنر به عنوان دانش آموز ، دانشجوی برتر ببینیم ، نه رو سنگ سرد مزار....
آخه چرا باید اینجوری میشد ؟؟!!!!


برچسب‌ها: احوالات, بیحوصلگی, اعصاب خوردی
آن مرد دوباره آمد :))...
ما را در سایت آن مرد دوباره آمد :)) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arooshna-zm بازدید : 85 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 5:32